با صدای باز شدن در از جا میپرم! سرایدار شرکت را میبینم. که چراغ را روشن کرده و با یک سینی چای نگاهم میکند. دستی به روی صورتم میکشم. بلند میشوم و سر جایم درست مینشینم. خانوم اصغری لبخند عمیقی میزند و به سمتم میاید:
- انگار امروز خیلی خسته شدی؟!
پوفی میکشم و سرم را با تاسف تکان میدهم:
-اصلا نمیدونم چطور شد خوابم برد!
کیفم را که جای بالش گذاشته بودم گوشهی مبل، برمیدارم تا جا برای نشستن او باز شود. با صدای مهیب رعد و برق لحظهای همه جا روشن میشود. لیوان چایی را از روی سینی برمیدارم:
-بارون چرا یهو گرفت!
نگاهم را به پنجرهای که خیس از دانههای درشت باران شده بودند میدهم و ادامه میدم:
- بخاطر کارام موندم شرکت. الانم بخاطر بارون باید باز بمونم اینجا.
با نگاه مرموزی به من خیره میشود:
-حتما توش حکمتی هست!
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم. صورتش در آن تاریکی حالت خوفناکی به خود گرفته بود. ناخوداگاه ترسی درون دلم جا باز میکند. اما این ترس را پس میزنم. چرا باید از همجنس خودم بترسم! آنهم کسی مثل خانوم اصغری. شاید چون شب است و اینطور رعدوبرق گرفته ترس برم داشته! لیوان چایم را سر میکشم و برای اینکه سکوت را بشکنم دست به کار میشوم:
-اقای اصغری پایینن؟!
بدون اینکه جوابم بدهد با همان چشمان وزغی و همان لبخند عمیق، سرش را تکان میدهد. دوباره از رنگ نگاهش میترسم. چرا عین دیوانهها به من خیره مانده! نمیتوانم نگاهش را تحمل کنم. مخصوصاانلبخند عمیق مسخره اش! برای اینکه دس به سرش کنم لیوانم را روی میز میگذارم:
-خیلی ممنونم که بیدارم کردین! من برم اتاق کار پروندههارو بیارم. باید روشون کار کنم.
صدایی از او بلند نمیشود، فقط با یک نگاه مرموز خیره است به من! مطمِنم اتفاقی افتاده. ترسم بیشتر و بیشتر میشود. از روی مبل بلند میشوم و به سمت اتاقم میروم. با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک و نزدیک تر میشد برمیگردم. میبینم صاف پشت سرم ایستاده با یک پوزخند ترسناک! اب دهانم را قورت میدهم:
-چیزی شده؟!
لبخندش کمیعمیق تر میشود و دندانهای خونی اش نمایان میشود.با دیدن چهره ترسناکش ناخوداگاه جیغ میکشم و عقب میروم. خیز برمیدار به سمتم. اما قبل از اینکه دستانش به من برسد، از زیر دستش فرار میکنم و به سمت در میدوم. اسانسور را میزنم و داخلش میروم. قبل از اینکه برسد در بسته میشود. به همکف که میرسم. به سرعت از آن بیرون میپرم وبه سمت در خروجی میدوم. با دیدن صحنهی روبه رویم سرجایم میخکوب میمانم. اصغری و زنش با چشمانی از حدقه درامده و سرو پا خونی کف زمین افتاده بودند! اگر او خانوم اصغری نیست، پس کی بود؟! با صدای پایی از پشت سرم برمیگردم. دوباره او را میبینم اینبار با چهرهای وحشتناک تر. خیز برمیدارد سمتم و یکهو از جا میپرم. نگاهی به اطرافم میاندازم. هنوز داخل اتاق بودم.خداراشکر انگار داشتم کابوس میدیدم. چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. با صدای بسته شدن در از جا میپرم. چراغ روشن میشود و سرایدار را میبینم. از دیدن او کنار در نفسم بند میآید. ترس به قلبم هجوم میآورد. لبخند عمیقی میزند و به سمتم میاید:
-انگار امروز حیلی خسته شدی؟
#لیلا_مهری
+خیلی وقته که دست به نوشتن نبردم. الان که داشتم لپ تاپمو از شر فایلای اضافه خلاص میکردم، چشمم به این داستان کوتاهم خورد. گفتم براتون بزارم:))) امیدوارم دوس داشته باشید
+ دوس دارم نظرتون رو بدونم....
+نمیدونستم چه اسمیانتخاب کنم براش ،دیگ مجبور شدم همینو بزارم:))